عکس های یه ماهگی الوین
الوین کوچولو در حال بازی الوین خندون الوین خوشگله تو خواب ناز الوین جون تو دستای باباش الوین تپل تو خواب شیرین ...
نویسنده :
پینار
15:36
تولد الوین
الوین جان ما شنبه در تاریخ 11/03/ 92 ساعت 45/9 صبح با وزن 800/3 و قد53 در بیمارستان امام خمینی بدنیا اومد اینم عکسی از روز اول تولدش ...
نویسنده :
پینار
13:39
عکس الوین
الوین در خواب شیرین
خنده های إلوین
سلام عزیز دل مامنی إلوین جونم انقدر خودتو با مامانی درگیر کردی که مامانی زیاد نمیتونه بیاد برات خاطره بنویسه هفته پیش یعنی درست بعد 40 امت شبا درست و حسابی نمیخوابیدی و گریه میکردی و بعد هر چرت زدنی کوچولویی از خواب بیدار میشدی تو خونه ننه که بودیم هم اینجوری میکردی تا اینکه ننه گفت روزا زیاد شیر میخوری و همشو میمکی برا شبا نمیرسه تو هم بی تابی میکنی . این موضوع خیلی نگرانم کرد و خیلی ترسیدم نکنه شیرم خشک بشه و دیگه نتونم بهت شیر بدم. بابایی هم بدتر از من نگران بود خلاصه همین که خونه خودمون اومدیم بابایی همه چی خرید و همش میگفت بخورم تا شیر زیاد شه بعد چند روز نگرانی شکر خدا همه چی درست شد و شیر مامانی زیاد شد این چند روز هم خو...
نویسنده :
پینار
13:09
40 ام الوین
سلام عزیز دل مامانی امروز 40 امت همزمان با اولین روز مبارک رمضان تموم شد ،اما این 40 روز برا منو بابایی که بیشتر از چند ماه طول کشید تو این مدت پسر خوبی بودی و زیاد اذیت نکردی اما درست شب قبل 40 ام تا ساعت 6 صبح بیدار بودی و همش به خودت میپیچیدی و نذاشتی بخوابیم همش گریه میکردی بردیمت دکتر اما گفت که طبیعی هستش و زیاد نگران نباشیم جیگر مامانی الوین جونم خیلی دوست دارم و نمیتونم یه ثانیه ازت دور باشم . اینم عکس روز 40 ام ...
نویسنده :
پینار
21:34
ختنه الوین
٣ تیر ماه نیمه شعبان بود و همون روز با بابایی تصمیم گرفتیم که اون روز ختنه ات کنیم برا همین با دکترت تماس گرفتیم و گفت بین ساعت 5-7 مطب هستم اول از ختنه رفتیم خونه ننه ( مامان من ) تا اونو هم با خود به مطب ببریم سه تایی البته با تو میشه چهار تایی به مطب رفتیم همش نگران جیغ و داد زدنات بودم میدونستم که موقع امپول جیغ میزنی همین که امپولو زدن شروع کردی به گریه کردن دلم برات سوخت بعد بهت یکم شیر دادم تا آمپول بی حسی اثر کنه دکتر چند تا پماد و شربت برات نوشت و داد دست بابایی تا بره بخره تا بابایی بیاد گفت که بچه رو بیارین و رو تخت بخوابونین و به من گفت که پاهاشو بگیر و ننه هم بالای سرت بود بعد جلوی من پرده کشید که نبینم اما من بهش گفتم که نمیترس...
نویسنده :
پینار
20:48